سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سوگند عشق

دارم نبودنت را با ساعت شنی اندازه میگیرم...

یک صحرا گذشته است!


نوشته شده در جمعه 91/2/22ساعت 8:16 عصر توسط سونیا نظرات ( ) |


سلام عزیزم

در آخرین ساعات سال 1390 هستیم.از سالی که بازهم بی تو گذشت دوست ندارم چیزی بر زبان بیارم،تنها میگویم کاش بودی.

سال جدید رو از این بلاگ بهت تبریک میگم و امیدوارم در سال جدید شاد باشی، از خداوند بزرگ برات میخوام سال جدید بهتر از سالهای گذشته باشه و موفقیتهای بزرگی را کسب کنی.

شاید سال جدید خبرهای خوبی از تو برایم بیاید، شاید هم بد.مهم نیست که چه شود ، مهم این است که من همچنان هستم و در کنار تو زندگی میکنم با اینکه تو در کنارم نیستی.امید دارم روزی فرا برسد و تو نیز در کنار من باشی و بتوانیم لحظه های بهشتی گذشته را تکرار کنیم.به امید آن روز سال جدید را آغاز میکنم.


نوشته شده در جمعه 91/2/22ساعت 8:16 عصر توسط سونیا نظرات ( ) |


 

در میان روزهای تاریک تنهایی باید قدر دانست، قدر این امیدی که ته دلم رو خوش کرده برای درکنار هم بودن.شبها را با ستارگان آسمان میگذرانم چون چهره زیبا تورا در آنها میبینم و شبها را اینگونه با تو سر میکنم، و چه سخت است نتوان صورت زیبا تو را لمس کرد.هزاران شب است که اینگونه سپری میشود و هنوز نتوانستم لمست کنم، و بدترین لحظه ، لحظه ای است که میدانم همه اینها یک توهمی بیش نیست و نه تو در کنارم هستی و نه صورتی در میان ستارگان آسمان وجود دارد.هرگز متوجه نخواهی شد که در آن لحظه قلبم چگونه میشکند و صدای خورد شدن قلبم تمام هستی را میلراند.در میان این شکستنها غم دوری هم اضافه میشود و دلتنگ دیدن صورتت هم یک دردی که سینه ام را میشکافد و این همان لحظه است که قطره ای از گونه هایم به پایین سرازیر میشود.


نوشته شده در جمعه 91/2/22ساعت 8:15 عصر توسط سونیا نظرات ( ) |

 

روزگارم هم چو

           پائیز سرد

و

   برگهای سبز بهارم خزان زده

و 

من هم چو باد

           پائیزی

سرگردان
دوستت دارم

 


نوشته شده در جمعه 91/2/22ساعت 8:14 عصر توسط سونیا نظرات ( ) |


مرا به نام بخوان

تا از هجوم دلتنگی

به سلامت

رد شوم .

ای روزها سپیدهای عاشقانه ام را

در شومینه اتاقم می سوزانم

شاید

گرمای عشقت

بار دیگر

زمستان دلم را

تابستانی کند.


نوشته شده در جمعه 91/2/22ساعت 8:14 عصر توسط سونیا نظرات ( ) |


گذشت ، آن روزهای طلائی

آن روزهای شاد ، آن روزهایی که تنها دغدغه ما دوری چند ساعته از هم بود، آن روزهایی که با همدیگر تا طلوع صبح صحبتها میکردیم ، آن روزهایی که سر مسائل کوچک دعوا میکردیم و آن روزهایی برای دیدن هم ساعتها به ساعت خیره میشدیم تا لحظه دیدارمان برسد. آره آن روزها گذشت...

و روزهای تازه ای جایگزین لحظات شیرین و بی نظیر شدند ، روزهایی که دیگر نه رمق دیدن ساعت را دارم و نه بهانه ای تا طلوع خورشید بیدار ماندن.

تنها ماندم ، در میان این تنگنای احساسات نابود کننده پاییزی ،تنها ماندم و هر لحظه در باتلاقی درونش افتاده ام پائین تر میروم و نه دستی برای نجات و نه کسی برای شنیدن صدای کمک.در پیچ و خم درگیری در این باتلاق یک چیز دلم را خوش کرده و آن داشتن امید برای شنیدن صدای کمک من توسط تو است. هه، میدانم حتی این امید هم یکی از احساسات نابودکننده پاییزی است و من چه دلخوش کرده ام به شنیدن صدایم.


نوشته شده در جمعه 91/2/22ساعت 8:13 عصر توسط سونیا نظرات ( ) |

 احساس می کنم که خدا قول داده است
با بودن تو حال من اصلا خراب نیست
می خواهمت و بهتر از این انتخاب نیست

احساس می کنم که خدا قول داده است
دیگر در این جهان خبری از عذاب نیست

دیگر میان خاطره هامان ، از این به بعد
چیزی به اسم دلهره و اضطراب نیست

باور کن این خدا که خودش عاشقت کند
حتماً زیاد خشک و مقدس مآب نیست

پاشو بیا کمی بغلم کن ، ببوس، تا
باور کنم حضور تو ایندفعه خواب نیست

من را ببوس تا همه ی شهر پر شود
این اتفاق هر چه که باشد سراب نیست

دنیا سر جدایی ما شرط بسته است
اما دعای شوم کسی مستجاب نیست...

نوشته شده در شنبه 90/12/6ساعت 7:45 عصر توسط سونیا نظرات ( ) |

همیشه از تو نوشتن برای من سخت است

که حس و حال صمیمانه داشتن سخت است

چگونه از تو بگویم برای این همه کور؟!

چقدر این همه دیدن برای من سخت است

خرابه ی دل من را کسی نخواهد ساخت

که بر خرابه ی دل خانه ساختن سخت است

به هیچ قانعم از مهر دوستان هرچند

به هیچ این همه سرمایه باختن سخت است

نقابدار خودی را چگونه بشناسم

در این زمانه که خود را شناختن سخت است

قبول کن دل بیچاره ام ، که می گوید

که پشت پا به زمین و زمان زدن سخت است

برای پیچک احساس بی خزان سهیل

همیشه گشتن و هرگز نیافتن سخت است

عزیز من« همه جا آسمان همین رنگ است»

بیا اگر چه برای تو آمدن سخت است

نوشته شده در شنبه 90/12/6ساعت 7:44 عصر توسط سونیا نظرات ( ) |

خودت میدونی،میدونم دلیل رفتنت چی بود

اما میتونستی نری چرا میگی قسمت نبود؟

 

اگه قسمت نبود چرا تو موندی؟             خدا چرا مارو به هم رسوندی؟

اگه میدونستی میذاری میری               چرا روزا رو تا اینـجا کشوندی؟

 

چی بودم چی شدم به خاطر تو

                    ولی پشت دلم رو خالی کردی

                                      حالا اسمت میاد گریم میگیره

                                                     نمیدونی که با قلبم چی کردی

اگر در حق تو خوبی نکردم

                     بدون که خالی بود دستای سردم

                                    ولی من در عوض هر چی که بودم

                                                          با احساسات تو بازی نکردم

 

اگرچه میدونم دوسم نــداری                     به هر در میزنم تنهام نذاری

اگر پای کــسی هم در میونه                       بذار اسمت اقلا روم بمونه

دم آخر بذار دست روی دستام                 بذار بهت بگـم دردم چی بوده

فقط لطفی کنو حرفامو بشنو                شاید دیگه نگی قسمت نبوده

اگر تصمیم رفتن رو گرفتی                      ببخش اکه پشیمونت نکردم

آره من واسه تو کم بودم اما                    با احساسات تو بازی نکردم


نوشته شده در شنبه 90/12/6ساعت 7:43 عصر توسط سونیا نظرات ( ) |


نوشته شده در شنبه 90/12/6ساعت 7:41 عصر توسط سونیا نظرات ( ) |

   1   2   3   4      >
Design By : Pars Skin